به بهانه محرم، ماه خزان اهل بیت
شب هنگام، وقتی با آن جلال و جبروت، به زیارت قبر پیامبر میرفتی، پدر دستور میداد که چراغهای حرم را خاموش کنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهی میکردند که مبادا چشم نامجرمی به قامت عقیله بنی هاشم بیفتد.
و سنگینی نگاهی، زینب علی را بیازارد.
اکنون ای ایستاده تنها! ای بلندترین قامت استقامت! با سنگینی اینهمه نگاه نامحرم، چه میکنی؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست، باید سوار شد.
اما چگونه؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر میکردی، بلافاصله حسن پیش میدوید، عباس زانو میزد و رکاب میگرفت و تو با تکیه بر دست و بازوی حسین بر مینشستی.
در همین آخرین سفر از مدینه، پیش از اینکه پا به کوچه بگذاری، قاسم دویده بود و پهلوی مرکبت کرسی گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، علی اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است، بر مرکب سوار شدی.
آری، پیش از این دردانه بنی هاشم، عزیز علی و بانوی مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مینشست.
و اکنون هزاران چشم، خیره و دریده ماندهاند تا استیصال تو را ببینند و برای استمداد ناگزیر تو، پاسخی از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزی را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.
خدا هیچ شکوهمندی را دچار اضطرار نکند.
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء
چه کسی را صدا کردی؟ از چه کسی مدد خواستی؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه میکند که: به جبران این اضطرار، از این پس، ضمیر مرجع "امن یجیب " تو باش.
هر که از این پس در هر کجای عالم، لب به "ام من یجیب " باز کند، دانسته و ندانسته تو را میخواند و دیده و ندیده تو را منجی خویش مییابد.
خدا نمیتواند زینبش را در اضطرار ببیند.
اینت اجابت زینب!
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است. پا بر زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشتهای و دست به هوا دادهای.
دشمنی که به جای خدا، هوی را میپرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.
همچنانکه نمیتواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانی کرده است و چه مقربانی را بر پشت عریان این شتران نشانده است.
همچنانکه نمیتواند بفهمد که چه حجت الله غریبی را به غل و زنجیر کشانده است.
با فشار دشمنان و حرکت کاروان، تو در کنار سجاد قرار میگیری و کودکان و زنان، گرداگرد شما حلقه میزنند و دشمن که از پس و پیش و پهلو، کاروان را محاصره کرده است، با طبل و دهل و ارعاب و توهین و تحقیر و تازیانه، شما را پیش میراند.
بچهها وحشت زده، دستهای کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کردهاند و در هراس از سقوط، چشمهایشان را بستهاند.
اگر چه صف محاصره دشمن، فشرده است اما هنوز از لابه لای آن، منظره جگر خراش قتلگاه را میتوان دید و بوسه نسیم را بر رگهای بریده و بدنهای چاک چاک، احساس میتوان کرد. و این همان چیزی است که نگاه سجاد را خیره خود ساخته است.
و این همان چیزی است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است. چرا که به وضوح میبینی که آخرین رمقهای سجاد نیز با تماشای این منظره دهشتزا ذوب میشود.
و میبینی که دمی دیگر، خون در رگهای سجاد از حرکت میایستد و قلب از تپش فرو میماند.
و میبینی که دمی دیگر، جان از بدن او مفارقت میکند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جای میماند.
و میبینی که دمی دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالی میشود و آسمان و زمین بی امام میماند.
سر پیش میبری و وحشتزده اما آرام و مهربان میپرسی: "با خودت چه میکنی عزیز دلم! یادگار پدر و برادرم! بازمانده جدم!؟
و او با صدایی که به زحمت از اعماق جراحت شنیده میشود، میگوید: "چه میتوانم بکنم در این حال که پدرم را امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته میبینم، بی لباس و کفن. نه کسی بر آنان رحم میآورد و نه کسی به خاکشان میسپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاک افتاده اند."
کلام نیست این که از دهان بیرون میآید، انگار گدازههای آتش است که از اعماق قلبش تراوش میکند و تو اگر با نگاه و سخن و کلام زینبی ات کاری نکنی، او همه هستیاش را با این کلمات از سینه بیرون میریزد. پس تو آرام و تسلی بخش، زمزمه میکنی: "تاب از کفت نبرد این مصیبت، عزیز دلم! که این قصه، عهدی دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت. آری خداوند متعال، مردانی از این امت را که ناشناس حکام جابرند و در آسمان شهره ترند تا در زمین، متعهد کرد که به تکفین و تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضای پراکنده انی پیکرها را جمع کنند و بپوشانند و این جسدهای پاره پاره را دفن کنند و برای مقبره پدرت، سید الشهدأ در زمین طف، پرچمی بر افرازند که در گذر زمان محو نشود و یاد و خاطرهاش در حافظه تاریخ، باقی بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در نابودی آن بکوشند، ظهور و اعتلای آن قوت گیرد و استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خدا خود به کفن و دفنشان نگران است."
این کلام تو انگار آبی است بر آتش و جانی که انگار قطره قطره به تن تبدار و بی رمق سجاد تزریق میشود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز میآورد، پلکهای خستهاش را میگشاسد و کنجکاو عطشناک میگوید:
"روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!"
تو مرکبت را به مرکب سجاد، نزدیکتر میکنی، تک تک یاران کاروانت را از نظر میگذرانی و ادامه میدهی: "علی جان! این حدیث را خودم ازام ایمن شنیدم و آن زمان که پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت الله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیمای او مشاهده کردم، پیش رفتم، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم: "پدر جان! من حدیثی را ازام ایمن شنیده ام. دوست دارم آن را باز از دو لب مبارک شما بشنوم."
پدر، سلام الله علیه چشم گشوده و نگاه بی رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیدهام! روشنای چشمم! حدیث همان است کهام ایمن برای تو گفت. و من هم اکنون میبینم تو را و جمعی از زنان و دختران اهل بیت را که در همین کوفه، دچار ذلت و وحشت شدهاید و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد شکیبایی! شکیبایی! شکیبایی!
سوگند به خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روی زمین، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولی خدا نیست."
از نگاه سجاد در مییابی که هر کلمه این حدیث، دلش را قوت و روحش را طراوت میبخشد و در رگهای خشکیدهاش، خون تازه میدواند.
همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانهاش نگوید که: "هر آنچه شنیدهای بگو عمه جان!" تو خودت میفهمی که باید تمامت قصه را روایت کنی. تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب، امام را بر مرکب لغزان خویش، حفظ کنی:
اُم ایمن چنین گفت: عزیز دلم و کلام پدر بر تمام گفتههای او مُهر تأیید زد: من آنجا بودم آن روز که پیامبر به منزل فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریرهای مهیا کرده بود. حضرت علی (علیه السلام ) ظرفی از خرما پیش روی او نهاد و من قدحی از شیر و سرشیر فراهم آوردم.
رسول خدا، علی مرتضی، فاطمه زهرا و حسن و حسین، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه علی برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت. پیامبر، دستهای شسته به صورت کشید و به علی، فاطمه و حسن و حسین نگریست. سرور و رضایت و شادمانی در نگاهش موج میزد.
آنگاه رو به آسمان کرد و ابر غمی بر آسمان چشمش نشست. سپس به سمت قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت. و ناگهان شروع به گریستن کرد. همه متعجب و حیران به او مینگریستیم و او همچنان میگریست. سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهاری، از گونههایش فرو میچکد.
اهل بیت و من، همه از گریه پیامبر، محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤ ال کردن نداشتیم. این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و علی به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جاری ساخت؟! دلهای ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.
پیامبر فرمود: عزیزانم! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشی به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانی و سرور دست نیافته بودم. شما را عاشقانه و شادمانه نگاه میکردم خدا را به نعمت وجودتان، سپاس میگفتم که ناگهان جبرئیل فرود آمد و گفت: "ای محمد! خداوند تبارک و تعالی از احساس تو آگاه گشت و شادمانی تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانی دریافت و خواست که این نعمت را بر تو کحنال ببخشد و این عطیه را گوارای وجودت گرداند.
پس مقرر ساخت که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در بهشت جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان فاصله نیفتد.
هر چقدر تو گرامی هستی، آنان گرامی شوند و هر نعمت که تو را نصیب میشود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو خشنود شوی و از مقام خشنودی رضایت هم فراتر روی.
اما در عوض، در این دنیا مصیبت بسیار میکشند و سختی فراوان میبینند، به دست مردمی که خود را مسلمان، مینامند و از امت تو میشمارند، در حالیکه خدا و تو از آنها بیزارید. آنان کمر به ایذأ عزیزان تو میبندند و هر کدام را در نقطهای به قتل میرسانند آنچنانکه قتلگاه و قبورشان از هم فاصله میگیرد و پراکنه میشود.
خداوند تقدیر را برای آنان چنین رقم زده است و برای تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیری چنین سپاس گو به این قضای او راضی باش."
من خداوند را سپاس گفتم و به این تقدیری چنین رضایت دادم.
سپس جبرئیل گفت: "ای محمد! برادرت پس از تو مقهور و مغلوب امت خواهد شد و از دست دشمنان تو رنجها خواهد کشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به قتل خواهد رسید.
قاتل او بدترین و شقیترین موجود روی زمین است همانند کشنده ناقه صالح در شهری که به آن هجرت خواهد کرد یعنی کوفه و آن شهر، مرکز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست.
و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به حسین با جمعی از فرزندان و اهل بیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار نهر فرات و در سرزمینی که کربلا خوانده میشود به خاطر کثرت اندوه و بلا که از سوی دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در میرسد در روزی که غم آن جاودانه است و حسرت آن ماندگار.
کربلا، پاکترین و محترمترین بارگاه روی زمین است و قطعهای است از قطعات بهشت. و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت میرسند و سپاه کفر و ملعنت، محاصره شان میکنند، زمین به لرزه در میآید و کوههابه اضطراب و تزلزل میافتد و دریاها خشمگین و متلاطم میشود و اهل آسمانها، آشفته و پریشان میشوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتی که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکی که به فرزندان عترت تو رسیده است.
و در آن زمان هیچ موجودی نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمیشود و از خدا برای یاری حجت خدا پس از تو، رخصت نمیطلبد.
ناگهان ندای وحی خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین میافکند که: این منم خداوند فرمانروای قدرتمند! کسی که هیچ گریزندهای از حیطه اقتدارش بیرون نیست و هیچ طغیانگری او را به عجز نمیآورد. و من قادر ترینم در امر یاری و انتقام.
سوگند به عزت و جلالم که قاتلان فرزند پیامبرم را و ستمکاران به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم. آنان که حرمت و پیمان پیامبر را شکستند، عترت او را کشتند و به خاندان او ستم کردند.
تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه میزنند و آلودگان به این خون را نفرین و لعنت میکنند.
چون هنگامه شهادت عزیزانت فرا میرسد، خداوند با دستهای خود، ارواحشان را میستاند و جانهایشان را به بر میگیرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو میفرستد، با ظرفهایی از جنس یاقوت و زمرد، مملو از آب حیات، انباشته از پارچههای جنانی و آکنده از عطرهای رضوانی.
ملائک، بدنها را به آب حیات، غسل میدهند و کفن و حنوطشان را با پارچهها و عطرهای بهشتی به انجام میرسانند و صف در صف بر آنان نماز میگذارند.
آنگاه خداوند متعال، قومی را بر میانگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون، آلوده نیستند. این قوم به دفن بدنهای معطر میپردازند و پرچمی بر فراز قبر سید الشهدا میافرازند که نشانهای برای اهل حق است و وسیلهای برای رستگاری مومنان.
و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود میآید و آن مقبره شریف را در بر میگیرد، بر آن نماز میگذارد، خداوند را تسبیح میکنند و برای زائران آن بقعه، بخشش میطلبند.
نام زائران امتت را که به خاطر خدا و به خاطر تو، به زیارت، مشرف شده اند، مینویسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالی شهرشان را و از نور عرش خدا بر پیشانی آنها نشانهای میگذارند که: این زائر قبر برترین شهید و فرزند بهترین انبیاست.
و در قیامت این نور در سیمای آنان تابان است. و زیباترین راهبر و نشان، آنچنانکه بدان شناخته میشوند و دیگران خیره این روشنی میگردند."
جبرئیل گفت: "یا رسول الله! در آن زمان تو در میان من و میکائیل ایستادهای و علی پیش روی ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفتهاند که در حد و حساب نمیگنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است، خداوند از عذاب و سختیهای آن روز در امانش میدارد.
و این حکم خداست و پاداش اوست برای کسی که خالصا لوجه الله قبر تو را، یا علی تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.
از این پس، مردمانی خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند که تلاش میکنند این مقبره و نشانه را از میان بردارند اما خداوند راه بر آنان میبندد و ناکامشان میگرداند."
پیامبر فرمود: "دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد."
این فقط سجاد نیست که از شنیدن این حدیث، جان میگیرد و روح تازهای در کالبد مجروح و خستهاش دمیده میشود.
تداعی و نقل این حدیث، حال تو را نیز دگرگون میکند و قوتی خارق العاده در تار و پود وجودت میریزد. آنچنانکه بتوانی راه دشوار کربلا تا کوفه را در زیر بار شکننده مصیبت و مسؤ لیت طی کند و خم به ابرو نیاوری.